اسیرآرزوها...

نه رویایی مــرا در سر نه شوری

تهی از عشــــق یا نفــرت؟ ندانم

چو تابوتی کـــه حجم آرزوهاست

تن خود را به هر سو می کشانم

***

نگـاه روشــن آیینــــه بــــا مـــن

تلاقی کـــرد و از نـــورم خبر داد

مــن و تاریکـــی نزدیک ، جفتیم

چـــــرا آیینـــه از دورم خبر داد؟

***

کــران تا بیکــران در جستجویـم

مگــــر گم کرده ی خود را بیابم

کجا رفتنــــد رویاهـــای شیرین

که سربر می کندهرسو سرابم

***

مرا ای قطره های اشک امروز

مجالی تــا بـــه شیدایی بخندم

بــه یـــاد روزهای رفتــه بر باد

شبانگـاهـان رویـــایـــی بخندم

***

نه رویایی مرا درسر نه شوری

اسیـــــر آرزوهــــــــای محالم

به تاریکی چنان جفتم که امروز

دل آیینـــه می سـوزد به حالم.

 

گلشن وجود

هر دم شکست می رسد از بخت بد مرا

مینای می کجاست که از خــود برد مرا

 

در بنــــــد خاکدانم و از شعله ی فراق

دود جگـــــر به اوج فلک می رسد مرا

 

روح مجرّدم کـــه بــــه ظلمات زندگی

محکوم کرده اند بــــــه حبس ابد مرا

 

در کـــــوره راه حادثه های هزار رنگ

از پــــــا در آمدم ؛ نکند کس مدد مرا

 

بی صحبت فرشته بسی پرغبار شد

آیینه ی دل از نفــس دیـــو و دد مرا

 

درگلشن وجود چنان خوار گشته ام

کاقبال هم به سینه زنددست ردمرا

 

راهی بسوی یارگشـودم ولی دریغ

ابلیس کرد وسوسه گردید سد مرا

 

آنک در انتظار تــــــوام ای بهار عشق

دست خزان به ریشه اگرتیشه زدمرا.